takideh tanha

takideh tanha

می گویند....

 می گویند لیاقت نداشت

 
نمی دانند که تو فقط
 
دوستم نداشتی…
 
همین!!!
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:51 ] [ setayesh ] [ ]

دل هایم..

 دل هایم…

 
برایت تنگ شده اند…
 
آخر تو که نمی دانی…
 
برای فراموش کردنت دو دل شده ام…
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:37 ] [ setayesh ] [ ]

بمان...

 مهمان ناخوانده ی قلبم…

 
بمان…
 
بمان، که ماندنت را سخت دوست دارم…
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:34 ] [ setayesh ] [ ]

یه لحظه....

 
 
نمی خواهم خاطره ی فردایم شوی!
 
امروز من باش
 
حتی لحظه ای……!
 
 
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:32 ] [ setayesh ] [ ]

پاییزها…

 

 پاییـــــــــــــــز ها
تمام خاطرات زیبا
تمام رویاهای شیرین
با بوی عطر تو
در مقابل افکارم خودنمایی میکنند
میرقصند
کف میزنند
به رخ میکشند
نبودنت را….

[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:28 ] [ setayesh ] [ ]

دلم…

 

یادم باشد بگویمت…

 
دیگر از آن لبخندهآ
 
آن هم ناگهآنی ،
 
نثآر چشمهآی…
 
بیقرآرم نکنی،،،
 
دلـــــــــــــــــــم
 
طاقت این همه عآشقی را ندارد…
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:25 ] [ setayesh ] [ ]

معشوقه ی من…

 هنوز هم صدقه هایم به نیت سلامتی توست…

 
 
 
هی….؟
 معشوقه ی من….
 
 
 
سلامتی…؟؟؟!!!!
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:22 ] [ setayesh ] [ ]

سفر...

 عازم یک سفــــــــــــــرم

 
سفری دور به جایی نزدیـــــــــــــک
 
سفری از خود من به خــــــــــــــــــــــــــــودم
 
مدتی است نگاهم به تماشای خداســـــــــــــــــــــت
 
و امیـــــــــــــــــدم به خداوندی اوســــــــــــــــــــــــــــت…
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 16:5 ] [ setayesh ] [ ]

دیوار

 دیوار احساس من را،

 
همه…
 
کوتاه می پندارند ،
 
اما چه می دانند ،
 
در پس این دیوار کوتاه ،
 
زمینش عمق فراوان دارد…
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 15:45 ] [ setayesh ] [ ]

این دنیا…

 

تازه فهمیدم چرا پشت سر مرده ها آب نمی ریزند …

 
 
چون این دنیا ارزش برگشتن ندارد …!
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 15:27 ] [ setayesh ] [ ]

برگرد....

 

 صبر کن!!!

 
برگرد…
 
چمدان هایمان اشتباه شده…
 
دلم را به جای خاطراتت برده ای…
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 15:18 ] [ setayesh ] [ ]

اشک نمی ریزم…

به انتهای بودنم رسیده ام…
 
اما …
 
اشک نمی ریزم…
 
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند…
 
 
 
 
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 15:9 ] [ setayesh ] [ ]

فاصلـــــــــــــه

 

 وقتی چشمانم را روی هم می گذارم…

 
خواب مرا نمی برد…
 
تو را می آورد!!!
 
از میان فرسنگ ها …
 
فاصـــــــــــــــــــــــــــــــــــله…
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 15:0 ] [ setayesh ] [ ]

عشق بازی

 

چه کسی برای عشق بازی من…
 
شعر اتل متل خواند…؟؟؟
 
که پایت را به راحتی از زندگیم ورچیدی….

[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:57 ] [ setayesh ] [ ]

انگار

 دلم درد میکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــد….

 
انگــــــــــــــــــــــار….
 
خام بودنــــــــــــــــــــــــــــد…
 
خیال هایی که به خوردم داده بــــــــــــــــــــــــــــــــودی…!
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:51 ] [ setayesh ] [ ]

 گاهــی فکـر میکنم کــار تـــو “ســـــخــــت تر” از مـــن است !!

 
مـن یـــــک دنـــیا دوستت دارم …
 
و تو زیر بـار این همــــه عشـــــق قــــد خـم نمیکنی …
[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:50 ] [ setayesh ] [ ]

خواب هایم

 





خواب هایم بوی تن تو را می دهد

نکند…

آن دورتر ها…

نیمه شب…

در آغوشم میگیری…!

[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:44 ] [ setayesh ] [ ]

پیانو

 

 چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .

هیچ کس اونو نمی دید .

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن.

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .

از سکوت خوششون نمیومد .

اونم می زد .

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .

بدون انتها , وسیع و آروم .

یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .

یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .

تنها نبود … با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .

چشمای دختر عجیب تکونش داد … یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .

چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .

احساس کرد همه چیش به هم ریخته .

دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .

سعی کرد به خودش مسلط باشه .

یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .

نمی تونست چشاشو ببنده .

هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .

سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه … فقط برای اون .

دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .

و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .

یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .

چشاشو که باز کرد دختر نبود .

یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .

ولی اثری از دختر نبود .

نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .

چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .

….

شب بعد همون ساعت

وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .

با همون مانتوی سفید

با همون پسر .

هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .

و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,

مثل شب قبل با تموم وجود زد .

احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .

چقدر آرامش بخشه .

اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .

دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .

شب های متوالی همین طور گذشت .

هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .

ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .

ولی این براش مهم نبود .

از شادی دختر لذت می برد .

و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت.

سه شب بود که اون نیومده بود .

سه شب تلخ و سرد .

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد … احساس کرد دوباره زنده شده .

دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط میشد .

اون شب دختر غمگین بود .

پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .

سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود .

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .

ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .

نمی تونست گریه دختر رو ببینه .

چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت .



همه چیشو از دست داده بود .

زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .

یه جور بغض بسته سخت

یه نوع احساسی که نمی شناخت

یه حس زیر پوستی داغ تنشو می سوزوند .

قرار نبود که عاشق بشه …

عاشق کسی که نمی شناخت .

ولی شده بود … بدجورم شده بود .

احساس گناه می کرد .

ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل شب قبل مثل شب اول … فقط برای اون می زد .



یک ماه ازش بی خبر بود .

یک ماه که براش یک سال گذشت .

هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .

چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .

و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .

ضعیف شده بود … با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده …

آرزوش فقط یه بار دیگه

دیدن اون دختر بود .

یه بار نه … برای همیشه .

اون شب … بعد از یه ماه … وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر

با همون پسراز در اومد تو .

نتونست ازجاش بلند نشه .

بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .

بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .

دلش می خواست داد بزنه … تو کجایی آخه .

دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون

و برای خود اون بزنه .

و شروع کرد .

دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .

و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .

نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .

یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .

سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .

- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید … به خاطر ازدواج من و سامان …. امکان داره ؟

صداش در نمی اومد .

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :

- حتما ..

یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش

فقط برای اون

مثل همیشه

فقط برای اون زد

اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد

نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه

پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره

دختر می خندید

پسر می خندید

و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید

آروم و بی صدا

پشت نت های شاد موسیقی

بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد.

[ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ] [ 14:34 ] [ setayesh ] [ ]


از دستهام می توانستم به تو

 

 

چیزی بدهم که خودم درست کرده ام

 

 

از دهانم می توانستم بخوانم آجر دیگری را که چیدم

 

 

از بدنم می توانستم جایی را به تو نشان بدهم که خدا می شناسد

 

 

تو باید بدانی که آن مکان مقدس است

 

 

آیا واقعا می خواهی بروی؟

 


 

 

[ جمعه 30 تير 1391برچسب:, ] [ 17:37 ] [ setayesh ] [ ]

منتظر لحظه ای هستم که

 

 منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم در چشمانت خیره شوم 

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم منتظر لحظه ای هستم که در کنارت 
بنشینم سر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....از داشتن 
تو...اشک شوق ریزم منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش 
بگیرم بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم وبا تمام 
وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم اری من تورا دوست دارم 
وعاشقانه تو را می ستایم

[ جمعه 30 تير 1391برچسب:, ] [ 17:35 ] [ setayesh ] [ ]

داستان عاشقانه بسیار غمگین (یا تو یا مرگ)


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


 نظرت رو هم بگی بد نیست...

 
[ جمعه 30 تير 1391برچسب:, ] [ 16:7 ] [ setayesh ] [ ]

جدایی و فراق

 

 

من شمع جان گدازم ، تو صبح جان فزایی / سوزم گرت نبینم ،

 

 

 

میرم چو رخ نمایی

 

 

 

نزدیک این چنینم ، دور آن چنان که گفتم / نه تاب وصل دارم ،

 

 

نه طاقت جدایی
.
.

 

.
خودش اول نگاهم کرد خدایا / به صد خواهش صدایم کرد خدایا

 

 

 

 

گناه این جدایی گردن اوست / که او آخر رهایم کرد خدایا
.
.

 

.
یک دو سه را شمردم تک تک / آهسته به دنبال تو رفتم با

شک

 

 

 

وقتی بزرگ شدم فهمیدم / تمرین جداییست قایم باشک !
.
.

 

.
من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم !!! بی تو من زنده نمانم

 

 

 

 

حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت / یک آسمان اشک

 

 

 

آن شب در کوچه پاشیده بودم

 

 

هرگز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز / رفتی که شاید بدانم

 

 

بیهوده رنجیده بودم

.
.
همیشه تو را در نفس هایم احساس می کردم ، تو همیشه

 

 

 

 

همراه من بودی ! علت جدایی تو از من ، من بودم !!!
.
.

 

میگن برای عاشق جهنمم بهشته / براش فقط جدایی تقدیر و

 

 

 

 

سرنوشته
.
.
آسمون و ماه نقرش با یه عالمه ستاره / شاهدن که این بریدن

 

 

 

دیگه برگشتی نداره

.
.
چو نی می نالم از داغ جدایی / دریغا ای نسیم آشنایی

 

 

 

چنان گشتم غبار آلود غربت / که نشناسم که خود بودم کجایی
.
.
تو پشیمون شدی و من ، دیگه صندوقچه ی دردم / سخته اما

 

 

 

باورش کن ، من دیگه برنمیگردم
.
.
به لب های تو می سازم کلامی / سرود آشنایی یا سلامی

 

 

 

 

ندارم جز غم عشق تو در سر / ولی افسوس ها از من جدایی
.
.
مرا اینگونه باور کن ، کمی تنها کمی بی کس / کمی از یادها

 

 

 

رفته ، خدا هم ترک ما کرده
.
.
تویی درد من و درمانم از تو / سرآغازم ز تو ، پایانم از تو

 

 

 

 

چنین که می دوی در رگ رگ من / جدا کی می کند هجرانم از تو ؟

 

 

خدا دیگر کجا رفته ؟ نمیدانم مرا آیا گناهی هست ؟ / که شاید

 

 

 

 

هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست
.
.
عقل گفت که دشوارتر از مردن چیست ؟ عشق گفت فراق از

 

 

 

همه دشوارتر است

.
.
ستاره در هوا می بینم امشب / زمین در زیر پا می بینم امشب

 

 

 

خدایا مرگ ده تا جان سپارم / که یار خود جدا می بینم امشب
.
.
گرچه با درد فراق تو کنار آمد دلم / یک دمی بی یاد عشق و

 

 

 

خاطراتت نیستم
.
.
نمیدونم که چجوری فکر کنم تو رو ندارم / آخه تو سنگ صبوری

 

 

، چجوری دووم بیارم ؟

 

 

واسه من سخته جداییت ، بی تو دنیایی ندارم / زندگیم تیره و

 

 

تاره ، بی تو فردایی ندارم

 

[ جمعه 30 تير 1391برچسب:, ] [ 15:52 ] [ setayesh ] [ ]

داستان عاشقانه بسیار زیبا و گریه آور ” ارزش عشق ”

 

 دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

 

 

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را

 

 

دوست داشت

 

 

 دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

 

 

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

 

 

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

 

 

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

 

 

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

 

 

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

 

 

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت

 

مانده ام »

 

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

 

 

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

 

 

دلداده اش هم نابینا بود

 

 

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

 

 

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

 

 

و در حالی که از او دور می شد گفت

 

 

 

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

[ جمعه 30 تير 1391برچسب:, ] [ 15:46 ] [ setayesh ] [ ]

برو...

میخواهی بروی؟

خب برو...

انتظار مرا وحشتی نیست

شبهای بی قراری را هیچوقت پایانی نخواهد بود

برو....

برای چه ایستاده ای؟

 

به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟

برو....

تردید نکن

نفس های اخر است

نترس برو...

احساسم اگر نمیرد...بی شک مابقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخداربی تفاوتی خواهد نشست

برو...

یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود

پس راحت برو...

مسافری در راه انتظارت را میکشد

طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد؟

برو...

فقط برو...

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 17:14 ] [ setayesh ] [ ]

حالا...

حالا که دست هایت چتر نمی شوند

حالا که نگاهت ستاره نمی بارد

حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم

از کاغذ شعرهایم اتاقی میسازم

تا اوار تنهایی برسرم نریزد

و ارامش خیالت خیس اشک هایم نشود

 

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 17:7 ] [ setayesh ] [ ]